با حال
من تاریخ1389/9/7 ساعت8صبح از خواب بیدار شدم نگاه گوشیم کردم تا دو تا تماس بی پاسخ دارم منم زنگ زدم بهش بر نداشت بهش یه دونه اس دادم گفتم: ببخشید شما کاری داشتبن زنگ زده بودین،اونم جوابم رو داد منو نمیشناسی مجبد؟ گفتم نه میشه باهم حرف بزنیم تا بشناسمت؟گفت حالا زوده واسه حرف زدن!گفنم حداقل خودت رو معرفی کن؟گفت اسمم مهری هست واقعا دیوونه بار عاشقت شدم و میخوام باهات باشم من شناختمش یکی از دختر های اهل نورآباد بود روستای پل فهلیان گفتم ما بدرد هم دیگه نمیخوریم نمیتونیم باهم باشیم ؟اون گفت هر طوری شده به دستت میارم اگه به دستت نیارم خودم رو میکشم!من بهش گفتم برو زندگیت رو بکن دختر؟گفت:زندگی من تو هستی،همه چیزم تو هستی به غیر از تو نمیخوام هیچ کس رو!بهش گفتم در مرود من فکر هات رو بکن من آخه هنوز نرفتم سربازی هیچ کاری هم ندارم من هنوز 19 سالم هست ؟گفت:واسه من هیچ فرقی نمیکنه چند سالت باشه من فقط میخوامت هیچی توی این دنیا ازت نمیخوام اگه تو بخوای باهم دیگه توی یه چادر زندگی میکنیم منم گفتم با من بدبخت میشی بخدا؟گفت:من با تو خوشحال میشم واسم هم هیچی مهم نیست گفتم باشه قبوله منم میخوامت. بعد از دو ماه که باهم بودیم بهم گفت خواستگار واسم اومده بابام میخواد قبول کنه من چکار کنم؟گفتم من بهت گفته بودم باهم نباشیم بهتر هست گفت:بخدا اگر من ازدواج کنم به زور باز هم ازت جدا نمیشم هر طور شده طلاق میگیرم!من گفتم حق همچین کاری رو نداری برو زندگیت رو کن زندگی خوبی واسه خودت بساز! گفت:نه نمیخوام میخوام با تو باشم همین امروز میام خونه خواهرم تو هم بیا اونجا که ببینمت گفتم حق اومدن رو نداری گفت:اگه نیومدی ببینمت خودم رو میکشم بخدا راست میگم؟گفتم تو زندگی خوبی داری چرا خودت رو بخاطر من میخوای بکشی بهش گفتم من نمیخوامت(چون اینو گفتم که بره زندگیش رو بکنه)؟بهم گفت حالا میبینی و گوشیش رو قطع خاموش کرد فردا صبحش داشتمایمیل هام رو چک میکردم که گوشیم زنگ خورد تا خواهر دختره هست! من برداشتم گفتم بله بفرمایین؟گفت منم خواهر مهری گفت چکار با مهری کردی؟گفتم هیچ کاری باهاش نکردم! گفتم چرا گوشیش خاموش هست؟گفت الان بیمارستان بوشهر هست اومده بود خونه ما که صبح ساعت 5 میخواستم بیدارش کنم هر چی صداش زدم جوابم رو نداد نگاه کردم تا از دهانش کف اومده بیرون صدای شوهرم زدم بلند شد بردیمش بیمارستان تا سم خورده! بهش گفتم الان میام بیمارستان گفت نه نیا اونجا بابام و داداشم میخوان بکشنت گفتم اشکال نداره بزار بمیرم برای اون گفت تو رو خدا نیا گفتم باید ببینمش گفت هر وقت تنها شد بهت زنگ میزنم تا صداش رو بشنوی من که باور نکردم این کارو کرده باشه به خواهرم گفتم این موضوع رو و خواهرم رو بردم بیمارستان تا تمام حرف هاشون درست بوده اون روی تخت بیمارستان خوابیدهفردا صبحش مرخصش کردن بردنش خونه خودشون بعد از یه هفته بهم زنگ زد تا عقد کرده منم با چشم گریون بهش گفتم مبارکت باشه! گفت بخدا من نمیخوامش من تو رو میخوام گفت الان درسته که ازدواج کردم مال یکی دیگه هستم ولی الان قلبم پیش تو هست عشقم مال تو هست گفتم نه دیگه یه زندگی خوبی واسه خودت بساز دو تا یمون داشتیم گریه میکردیمبا چشم گریون از هم خداحافظی کردیم! تا یک سال هیچ خبری ازش نشنیدم تا ازدواج کرده و خیلی هم خوشحال هست تا همین یه هفته پیش بهم گفتن یه دونه پسری گیرش اومده و اسمش رو میخواد بزاره مجید مامانم گفت باید بریم خونه شون منم که خیلی دلم میخواست ببینمش با مامانم و بابام رفتم خونه شون و دیدمش نتونستم وایسم خونه شون اومدم بیرون داخل شهر منتظر بودم که بابام و مامانم بیان منو سوار ماشین کنن و ببرن خونه خودمون که ساعت 11 شب بهم زنگ زدن گفت کجا رفتی تو؟گفتم بیرون داخل شهر هستم گفت کجایی وایسا تا بیایم دنبالت بریم خونه مون منم گفتم نزدیک خونه مهری اینا وایسادم اونا هم اومدن دنبالم و منو سوار کردن و بردن خونه خودمون..!!!! دوستان ممنون از اینکه داستان عاشقی منو خوندین لطفا داستان عاشقی خودتون رو برام بفرستید تا بقیه هم بخونن تا کمکی بشه براشون داخل زندگی و عشقشون ممنون از شما مجید این دفتر نا چیز ایمان من است
نظرات شما عزیزان:
محصول خیالات پریشان من است
خواهش زتودارم که اسیرش نکنی
چون عشق من وهمیشه ایمان من است
تنها ترین تنها رویا
فصل اول آشنایی
همه چیزازیه روز پاییزی تو ماآذر شروع شد.ظهربود داشتم از مدرسه بر می گشتم خونه،توی کوچه که رسیدم دم نانوایی محله دوتاپسر ایستاده بودن وداشتن نون می خریدن کوچه شلوغ بود وهرکی برای کاری توی کوچه اومده بود نزدیک خونه که شدم دیدم دوتا جوان دارن دنبالم میان یه نیم نگاهی انداختم ببینم آدم حسابیه یا نه ظاهر دلنشینی داشت.وقتی داشتم باکلیدم در خونه رو بازمی کردم یکی از جونا یه متلک انداخت من زیاد توجح نکردم، دوباره برگشتن سرمو پایین انداختم که مبادا همسایه های فضولمون متوجه چیزی بشن خلاصه با سه چهار بار رفتن اومدنای این دوتا پسر شمارشون رو به من دادن اون لحظه نمی دونم چرا این کار روکردم ولی بعدن پشیمون شدم ولی واسه پشیمونی خیلی دیر بود.دو هفته ای از این جریان گذشت تا اینکه حمید پسر خاله ام اومد اینجا بهش گفتم جریان چیه بعدشم ازش خواستم گوشیه موبایلشو بده به من تا زنگ بزنم اونم داد شب بود زنگ زدم گفتم آقا رامین گفت بله، شما؟گفتم من همونی ام که دوسه هفته پیش بهش شماره دادین خلاصه با هزار تا آدرس دادن فهمید من کی هستم گفت چه عجب داشتم نا امید می شدم که دیگه بهم زنگ نمیزنی گفتم ببخشید شرایط نداشتم گفت حالا از همه این حرفها بگذریم اسمت چیه؟ چند سالته؟ منم بهش گفتم من رویام 16سالمه دارم درس می خونم خونمونم که بلدی بعدش گفتم حالا نوبت شماست گفت من رامین 20سالمه درسم تموم شده فعلا بیکارم گفتم برای چی اون روز بهم شماره دادی از چی من خوشت اومد گفت آشنایی من مال اون روز نبود من تورو قبلا دیده بودم گفتم کجا چرا من یادم نیست گفت توی مغازه داداشم گفتم داداشت داداشت کیه؟ گفت داداشم سوپر مارکت داره مستاجر خالته گفتم آهان اون پسر خاله گفت یعنی چی اون داداشمه گفتم می دونی قبلا بهم شماره داده گفت از اون روزی که تو رو توی مغازه رامبد دیدم عاشقت شدم عاشق رفتارت خیلی بانمکی.یه لحظه به خودم اومدم دیدم وای چه سوتی گنده ای دادم گوشیرو قطع کردم اما مگه ول کن بود هی زنگ میزد دیگه خسته شدم بهش گفتم فکر کنم با این شرایط نتونیم با هم دوست بشیم گفت رویا خانم اون برادر منه هیچ وقت از کارمن ناراحت نمیشه تو نمی خواد به این قضیه فکر کنی حالا مایلی با هم صحبت کنیم گفتم نمی دونم باید فکر کنم گفت اشکالی نداره گفتم پس دیگه به این گوشی زنگ نزن گفت باشه.اینجوری شد که آشنایی ما آغاز شد و اول سختی های زندگی واسه من به وجود اومد.
آشنایی رویا 25/12/86
اسمت و رو برگای گلها نوشتم
تورو با نور تورو با طلا نوشتم
تو گوش پروانه از عشق تو گفتم
رو بال تموم لحظه ها نوشتم
فصل دوم رفاقت
امروز شنبه یک دیماه یه روز زمستونی.تو این چند روز به حرفهای رامین فکر کردم بچه بدی نبود از نظر تیپ که کم کسری نداشت صحبت کردنشم پر از چاپلوسی خلاصه با این اوصاف رفتم طرف تلفن دودل بودم ولی شماره گرفتم بوق اول بوق دوم بوق سوم بفرمایی من تلفن قطع کردم بعد از چند دقیقه تماس گرفت گفتم بفرمایید:گفت:ببخشید کاری داشتید تماس گرفتید گفتم نه ببخشید گفت خداحافظ.خیلی خوشم اومد که زود قطع کرد نخواست مزاحم بشه همین رفتارش من وشیفته خودش کرد دوباره تلفن بر داشتم تماس گرفتم دوتا بوق که خورد قطع کردم دوباره زنگ زد من ساکت بودم اونم سکوت کرده بود گفتم الو بفرمایید ولی جزسکوت صدایی نشنیدم تلفن قطع کرد بعد چند دقیقه پیام داد شناختمت؟منم زدم خوبه حافظت عالی کار کرده؟گفت تصمیم تو گرفتی گفتم شک دارم گفت اگه شک داشتی زنگ نمیزدی یه ده دقیقه با هم صحبت کردیم قرار شد فردا بیاد نزدیکای مدرسه بایسته تامن ببینمش با هم صحبت کنیم صبح روزبعد وقتی رفتم مدرسه دیدم یه پسره ایستاده اونجا ولی اونکه من می خواستم نبود خیلی تعجب کردم بهش یه تیکه انداختم گفتم سر صبح قرار داری؟یه نگاهی کرد ما هم رفتیم ظهر از مدرسه برگشتیم دیدم همون پسره با دوستش که من خوشم میاد ایستاده دوستش اومد جلو گفت من رامین هستم میتونم چند لحظه وقتتو بگیرم گفتم الان که نمیشه فردا صبح خداحافظی کردم اومدم واسه اینکه فردا ببینمش انقدر دل ودل می کردم که نکنه آدم بدی باشه نکنه بخواد با احساساتم بازی کنه چون قبلا توی عشقم شکست خورده بودم خیلی میترسیدم .امروز دوشنبه است ترس تمام وجودموگرفته خیلی نگرانم کتابا مو توی کیفم گذاشتم صبحونه نخورده زدم بیرون وقتی رسیدم اونجا دیدم کنار دیوار ایستاده تا من ودید پیچید توی کوچه گفت بیا منم با اعتماد ناقصی که داشتم رفتم بهش گفتم اگه دیر برسم مدرسه بهم گیرمیدن گفت ازتو کوچه ها میریم تا برسیم مدرسه شما گفتم باشه توطول راه رامین فقط از خودش از خانواده اش حرف زد از کارهایی که دوست داره بکنه منم فقط گوش میکردم رسیدیم سر کوچه مدرسه بهش گفتم برو تا دردسر نشده گفت باشه خداحافظی کردیم رفت .خیلی به رفتارش به حرفاش فکر کردم هرپسر دیگه بود با این موقعیتی که داشت یه کاری میکرد ولی اون اینجوری نبود به نظرم خیلی جذاب اومد دیگه بد جوری عاشقش شدم طوری که اگه یه روز بهش زنگ نمیزدم انگار دنیا رو از من گرفتن بعد از اون روز قرار شد هر روزرامین من وتا مدرسه همراهی کنه خلاصه توی این رفت واومد ها یه روز مدیرمون دید نمی دونی چه مصیبتی به پاشد مامانم خواستن مامانم شاکی می گفت این پسره کی بوده منم نمی خواستم رامین از دست بدم گفتم مزاحم بود مدرسه ازم تعهد گرفت که با بابام بیام با بابام برم این اولین مشکل عشق ماشد این جدایی برای من سخت وبرای اون سخت تر فردای این ماجرا دختر عمه ام اومد خونه ما گفتم گوشی تو بده من به رفیقم زنگ بزنم گفت بیا گوشی رو گرفتم زنگ زدم تا رامین صدای من شنید زد زیر گریه گفت رویا یعنی من دیگه نمی تونم تو رو ببینم یعنی تو دیگه نمی تونی با هام صحبت کنی اعصابم از اشکهای رامین داشت داغون میشد آخه تا حالا اشک یه پسر رو ندیده بودم فکر نمیکردم توی این دوهفته وابسته شده باشه بهش گفتم رامین گریه نکن این روزا میگذره من بهت زنگ میزنم به این بهونه اشکای رامین بند اومد منم خداحافظی کردم .دوهفته از این ماجرا گذشت تا حال مادر بزرگم بد شد همه دنبال این بودن که برن بیمارستان هیچکی حواسش به من نبود منم تا فرصت پیدا میکردم زنگ میزدم رامین اون روز منتظر بابا ایستادم دیدم نیومد اومدم دم باجه زنگ زدم به رامین گفتم من دارم میام ببینمت گفت تا تو بیا منم حاضر شدم تا رسیدم نزدیک خونشون اومد بیرون از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه رفتیم توی کوچه گفت دلم بد جوری هواتو کرده بود بهش گفتم شرایط خونمون اصلا درست نیست مادر بزرگم حالش خوب نیست گفت متاسفم گفت فردا هم میتونم ببینمت گفتم اگه کسی دنبالم نیادآره خداحافظی کردم اومدم وقتی ازش جدا میشم احساس تنهایی میکنم می خوام همش کنارش بمونم .امروز پنجشنبه است بابا من واز مدرسه برد بیمارستان که پیش مادربزگم باشم از بیمارستان زنگ زدم به رامین گفتم بیا بیمارستان می خوام ببینمت بعد پنج دقیقه رفتم جلوی در بیمارستان رامین اومده بود رفتم جلو سلام کردم رامین گفت بیا بریم یه دور بزنیم گفتم نمی تونم باید مراقب مادر برزرگم باشم گفت تاکی اینجایی گفتم تا هر وقت بابا بیاد تا ترخیصش کنن خداحافظی کرد رفت.توی این روزا مامانم اینا رفتن مهمونی منم خونه موندم عمه ام اینجا بود باهاش رفتم به رامین زنگ زدم کفتم تا 5دقیقه ديگه اینجایی وگرنه من می دونم با تو سر 5دقیقه اومد بردمش بالا بخاطر علاقه زیادم به رامین همش از روی احساسات تصمیم میگرفتم وعقلانه فکر نمی کردم توی صحبتامون صدای عمه ام اومد رفتم جلوی در گفت کی بالاست گفتم رامین گفت یهو بابات میاد زود ردش کن خلاصه بعد از صحبت کردن با رامین فرستادمش رفت بعد از رفتن رامین مامان اینا ساعت 11،30 اومدن مادر بزرگم ساعت12 تموم کرد واون شب خاطره انگیز برام غمناک شد تا صبح بیدار بودم اشک می ریختم صورتم روی جنازه بود اشک می ریختم زنگ زدم به رامین گفتم بعد از رفتن تو مادر بزرگم تموم کرد حالم خوش نیست نمی تونم صحبت کنم خداحافظی کردم فردای اون روز فقط فکر رامین می تونست این غم و برام سبک کنه روز اول گذشت سوم که بود برف شدیدی اومد با بچه ها رفتیم توی کوچه برف بازی آخه نمی خواستیم غم توی چهره هامون باشه وقتی رفتم دیدم رامینم اونجاست به بچه ها گفتم گلوله برفی درست کنید بهش پرت کنید اونم در میرفت دیگه شاکی شدم یه گلوله بزرگ درست کردم تا ته کوچه دنبالش دویدم گفتم وایسا اگه بری باهات قهر میکنم وایساد اومدم بهش پرت کنم دلم نیومد بدوبدو ازپیششش اومدم اونم دنبال من خلاصه لحظه های غم وشادی با هم سپری میشد ویه چیز من وناراحت میکرد اونم رفتن رامین به سربازی بود ازش خواهش کردم تا وقتی پیش منه حرفی از خدمت نزنه اینجوری شعله عشق من ورامین بالا گرفت.
رفاقت رویا 25/06/87
روزگارم بر خلاف آرزوهایم گذشت
فصل سوم رقابت
قضیه رقبای من از وقتی شروع شد که عکس رامین نشون همکلاسی هام دادم اونم چون ظاهر جالبی داشت همه با یک نگاه عاشقش می شدن اونایی هم که از نزدیک دیده بودن فقط مهو تیپ رامین بودن نه اخلاق ورفتارش چه از فامیل چه از همکلاسی هام قیافه رامین از اونایی بود که هر دختری ببینه فکر میکنه آدم حسابی برعکسش من ساده ولی شیک پوش این قضیه شده بود عذاب من هر وقت بهش میگفتم آنقدر تیپ نزن ساده بگرد من ساده بودن تورو بیشتر دوست دارم بخاطر دلخوشی من چند بار این کار میکرد ولی بلاخره اون توهر لباسی جذابیت داشت تا باهاش دعوا میکردم دوستام میگفتن اگه دوستش نداری شماره شو بده ما بهش زنگ بزنیم اما من آدمی نبودم که به این سادگی ازش دل بکنم چون آسون به دستش نیاورده بودم که آسون از دستش بدم رقیبای من از هر راهی که بلد بودن وارد میشدن تا رابطه من ورامین وخراب کنن اما من باور نمی کردم یه روز می گفتن به دخترا متلک گفته ،یه روز دیگه شماره داده ، یه روز دیگه با دختر دیدنش اما انگار این حرفها برای من معنی نداشت من میگفتم رامین با من صادقه هر کاری کنه به من میگه اما انگار اینجوری نبود وداشت یه خیانت رو بر ملا میکرد.
رقابت رویا 25/12/87
من از توسهم زیادی نخواستم اما
همیشه سهم تو این است هر چه می خواهی
خدا کند توهم عاشق کسی بشوی
ولی به تو ندهندش اگر چه می خواهی
فصل چهارم خیانت
زیبا یکی از بچه های مدرسه ما بود توی یه رشته دیگه دوست من با زیبا دوست بود.یه روز اومد گفت:رویا شماره رفیقت اینه گفتم: آره تواز کجا داری؟گفت:دیروز که با زیبا اینا رفتیم مخابرات به این شماره زنگ زدن وقتی پسره اومد اونجا من دیدمش فهمیدم رفیق تو به روی خودم نیاوردم.فردای اون روز توی حیاط مدرسه رفتم جلوی زیبا گفتم:تو زیبایی گفت: آره گفتم: من دختر خاله رامین هستم گفتم: رامین به من گفته شما با هم رفیق هستید،گفت:اِ چه خوب،رفیقای زیبا آدمای درستی نبودن.فردای اون روز دوست زیبا جلوی من وگرفت گفت:رامین گفته دختر خاله اش نیستی گفتم آره من رفیقشم خیلی دوستش دارم از دستشم نمیدم گفت:این دفعه دور وبر ما به پلکی من میدونم با تو.رفتم سر کلاس زدم زیر گریه بچه ها اومدن پیشم گفتن چیشده وقتی گفتم بچه ها گفتن اصلا فکر شو نکن دیگه با حرف بچه ها آروم شدم.رفتم خونه زنگ زدم به رامین گفتم تو دیگه برای من معنا نداری گفت:برای چی؟گفتم:تو رفیق داشتی وبه من نگفتی گفت:رویا من اون دختر رو فقط برای ارزاءکردن می خواستم ولی تورو دوست دارم گفتم دیگه نمی تونم حرفاتو باور کنم تلفن وقطع کردم هر چی زنگ زد جوابشو ندادن آنقدر داغون بودم که خدا بدونه داشتم دیونه می شدم فکر شو از سرم کردم بیرون گفتم بی خیالش میشم ولی دیگه تصمیم من مهم نبود آنقدر دنبال من اومد تا بلاخره من وقانع کرد من ودوست داره واون برطرف كننده نیازهاشه گفتم:باید ولش کنی گفت:باشه ولی به قولش عمل نکرد یه دوماهی بعد از اون قضیه با هم رابطه داشتن بعدش ولش کرد .رامین 19فروردین رفت خدمت این فرصت خوبی بود تا چیزهای گذشته رو فراموش کنم وقتی 19خرداد برگشت کاملا تغییر کرده بود وقتی بهش زنگ زدم گفت:تو مزاحمی دیگه زنگ نزن منم خیلی ناراحت شدم گفتم کسی که 6ماه من واسیر خودش کرده بود حالا اینجوری بگه،منم دیگه بهش زنگ نزدم رابطه ما قطع شد تا اینکه شهریور ماه یه smsاومد وقتی خوندم دیدم رامینه شروع کردم به smsدادن گفت می خواد دوباره با من حرف بزنه از اشتباهات گذشته اش پشیمونه منم که دیونه اون بودم قبول کردم.شروع مدرسه ها که شد رابطه ما سر گرفت قرار گذشتنا خیلی خوب بود.رامین چون سرباز بود چهارشنبه تا جمعه خونه بود بقیه روزا پادگان بود بخاطر همین هر وقت می اومد از خوشحالی نمی دونستم چکار بکنم.آذرماه دومین ساگرد آشنایی ما بود هر چی پول داشتم جمع کردم تا یه هدیه خوب براش بخرم پولهام رو جمع کردم دادم صمیمی ترین دوستم یعنی لیلا،من ولیلا،فریده،سیماچهار تا دوست صمیمی توی مدرسه بودیم بخاطر اینکه خودم نمی تونستم برم بخرم دادم لیلا بخره لیلا وفریده رفتن برام خریدن.لیلا آورد دم خونمون بهم داد اتفاقا رامین هم اونجا بود آخه پسر همسا یمون خودکشی کرده بود می خواست بره سر خاک اون منم به لیلا گفتم برو بهش بده لیلا رفت بهش داد اونم برد خونه دوباره برگشت.فردای اون روزرامین زنگ زد گفت:رویا من از شلواره خوشم نیومد می خوام عوضش کنم گفتم باشه به لیلا میگم باهات بیاد برید عوض کنید.فکر نمی کردم لیلا همچین آدمی باشه که بخواد رفیق من واز چنگم در بیاره این ماجرا ادامه پیدا کرد تا روز عید غدیر وقتی لیلا با فریده اومدن خونه ی ما فهمیدم لیلا با رامین قرار داره متوجه همه چیز شدم من از همون روزی که لیلا رو فرستادم بره برام کادو بخره متوجه شدم لیلا به رامین علاقه داره ولی جلوی کارشون رونگرفتم می خواستم وفاداری رامین رو ببینم وبه دوروغ تظاهر کردم یه رفیق دیگه دارم تا لیلا به رامین بگه روز عیدغدیر وقتی به رامین زنگ زدم گفتم کجایی گفت:سر کوچه شما ولی این طور نبود اون با لیلا رفته بود بیرون یه هفته بعد از این قضیه من به رامین گفتم:من می دونم تو رفیق داری ورفیق تو صمیمی ترین دوست منه گفت:لیلا خودش آویزون منه گفتم:تو اگه نمی خواستی اونم بهت زنگ نمی زد گفت:رویا من می خوام برطرف کننده نیاز پیدا کنم آنقدر با من بحث نکن،گفتم:باشه پس برو. گفت:تو مگه خودت رفیق نداری اسمش احمده راسته بگو راسته رویا گفتم:تو فکر کن آره گفت خیلی پستی گفتم چطور کار تو خیانت نیست اما کار من خیانته گفتم ولی من رفیق ندارم خواستم بگم که لیلا بیاد به تو بگه تا بفهمم رفیقم خائن ترین آدم روی زمینه.فردا توی مدرسه رفتم سراغ لیلا گفتم فکر نمی کردم آنقدر محتاج پسر باشی که بیای رفیق من وطور کنی خیلی پستی لیلا گفت:رامین خودشsmsمیداده خودش زنگ میزده منم گفتم:تو اگه آدم بودی جوابشو نمیدادی تو که می دونی اون رفیق داره چرا باهاش حرف زدی یه هفته دوهفته با لیلا سرد برخورد کردم تا بفهمه چه اشتباهی کرده لیلا دیگه به رامین زنگ نزد خط موبایلش روهم عوض کرد بعد از اون قضیه به رامین گفتم:من همه جوره تورو تامین می کنم به شرطی که تو دیگه سراغ هیچ دختری نری گفت:باشه.بعد از اون رابطه ی من ورامین خیلی ایده آل شد فروردین روز تولدم رامین یه عروسک برام خرید بهم داد منم تولد اون بهش یه عروسک دادم شکل خودش.ماه خرداد برای رامین آغاز خوشی های اون بود هر چهارشنبه من ومیدید کیف وحال می کرد این کار واسه ی یه پسر اوج لذته بعد از اون وقتی می اومد اگه شرایط داشتم میرفتم پیشش تا نکنه دوباره سراغ کسی بره بعد امتحان ها بهش گفتم که دیگه کمتر همدیگر رو می بینیم گفت:اشکالی نداره باشه توی تابستون خیلی همدیگررو کم می بینیم چون روزایی که رامین ازپادگان میاد ما میریم مسافرت و نمی تونم ببینمش.
خیانت رویا 25/03/88
مشکوکم مشکوکم به تو
نمی تونم بمونم با تو
مشکوکم مشکوکم به تو
نمی دونم با کی هستی تو
فصل پنجم جدایی
كم كم داشت طاقتم طاق مي شد رامين فقط براي ديدن من يا صحبت كردن با من با ريماه صحبت مي كرد وقرار مي ذاشت من از اين بابت ناراحت بودم چون رامين آدم هوس بازي بود البته ريماه جاه طلب نبود ولي خوشش مي اومد با يكي صحبت كنه بهش smsبده من چند بار اين موضوع به ريماه گفتم ولي اون گفت كه اگه رامين به من smsنده تو چجوري مي خواي باهاش صحبت كني بعدش اين موضوع رو به رامين گفته بود رامينم شاكي شده بود گفته بود من كه براش گوشي خريدم لوداد اگه به تو زنگ نزنم به كي زنگ بزنم فكر كنم رويا دلش مي خواد از من جدا بشه با شنيدن اين حرف رامين خيلي ناراحت شدم بهش زنگ زدم گفتم اونكه بايد بره منم ولي حالا نه من حرف از جدايي نميزنم ولي اخلاق تو عوض شده اون كه بعد از دوسال بايد حرف از جدايي بزنه منم نه تو،توي اين دوسال من عروسك خيمه شب بازي تو بودم هر كاري خواستي با من كردي بد بودي خواستمت، رفيق داشتي خواستمت، دروغ گفتي خواستمت حالا مي خواي بگي برم من نميرم تا هر وقت كه دلم بخواد مي مونم با حرفاي من رامين زبونش بند اومد ديگه حرفي نزد اين روزا علاقه اي به رامين ندارم ديدن ونديدنش ديگه برام فرقي نداره رفتنم پيشش فقط يه عادته ديگه زياد برام مهم نيست كه هر وقت مياد ببينمش قرار بزاره برم.خيلي كِسلَم،خيلي تنهام ديگه هيچ كس و هيچ چيز برام مهم نيست دوست دارم توي اتاق تنها باشم بشينم كنج اتاق پاهامو جمع كنم توي دلم دستامو بزارم روي پاهام سرموبزارم روي دستام زارزار گريه كنم واسه عمري كه از دست دادم حالا هر چي فكر مي كنم دليل علاقه از دست رفته رو مي فهمم اون روزي كه من با رامين آشنا شدم 16سال داشتم يه بچه بودم اما حالا چي حالا18سالمه ودوسال از شيرين ترين لحظات عمرم به پاي بچگي كردن حروم شد حالا كه 18 سالمه فهميدم عشق زيباترين هديه خداست ولي عشق به كسي كه لايق تو باشه نه عشقي كه براي هوس ساخته شده باشه.نمي دونم دودلم مي خوام به رامين بگم كه ديگه بهش علاقه ندارم اما مي ترسم مي ترسم بازبگه من نمي زارم مگه دست خودته عشق توكه نيست مال جفتمونه خدايا خودت كمك كن.نزديك چهار هفته اي ميشه من رامين نديدم اون هي پيغام ميده به ريماه ميگه به رويا بگو بياد ببينمش ولي من نمي تونم اگرم بتونم دلم نمي خواد برم چون ريماه يه چيزي بهم گفت كه انگيزه من وواسه جدايي دوبرابر كرد گفت رامين وقتي smsداده گفته ريماه تو من ودوست داري گفتم نه گفته چرا اگه تو من ودوست داري منم بهت علاقه دارم ريماه گفته رويا رو چيكار مي كني گفته تو با من دوست شو رويا با من.وقتي شنيدم جلوي ريماه ناراحتي موبروز ندادم ولي بعدش حسابي شاكي شدم گفتم اينم از عشق دروغين ما. رامين منتظرمنه هر روز پيغام ميده ميگه رويا تورو جون رامين بيا ببينمت اما من روياي دوسال پيش نيستم خيلي عوض شدم .امروز ريماه گوشي شو خونه گذاشت مامان كار داشت مي خواست جايي زنگ بزنه تلفن زنگ خورد همون لحظه بابا رسيد تلفن وبرداشت يكي زنگ زد وگفت با رويا كار دارم بابا شاكي تلفن وقطع كرد وگفت اين كيه كه باتو كار داره منم از همجا بي خبر گفتم نمي دونم تلفن ريماه به من چه ربطي داره باباهم گفت ديگه گوشي دست ريماه نميدم واين شد كه ديگه ارتباط رامين وريماه قطع شد.دوسه هفته نتونستم با رامين صحبت كنم چون تلفن نداشتم باباهم شديد كنترل ميكرد.بلاخره مشكلم حل شد تونستم يه راه واسه صحبت با رامين پيدا كنم مرداد ماه رفتم سر يه كلاسي يه دوره يه ماهه فرصت خوبي واسه رامين بود چون تا مي اومد من وميبرد خونه خودشون من كه شده بود عادت هرروزم واسم فرقي نداشت اما اون لذت كامل رو از لحظه لحظه هاي با من بودن ميبرد.يه روز تو روزايي كه مي رفتم كلاس به رامين گفتم نظرت در مورد هميشه با هم بودن چيه گفت منظورت چيه گفتم ازدواج گفت نمي تونم چون يه عمر بايد مثل ديونه ها پيشت بشينم وبه حرفاي مردم گوش كنم گفتم پس هيچي اون روزديگه مطمئن شدم توي اين سه سال فقط من يه وسيله بودم براي انجام كاراي رامين همين بس.خيلي از خودم نفرت پيدا كردم 15شهريور قبل از اينكه برم مسافرت زنگ زدم رامين گفتم بيا مي خوام ببينمت اومدش بهش گفتم برو ديگه دوست ندارم وقتي از مسافرت برگردم مي خوام همه چيزفراموش كنم بهم گفت چي شده گفتم نپرس برو فقط برو بعدش اومدم توي خونه اما رامين همچنان توي كوچه ايستاده بود وخيره به من نگاه مي كرد دوباره رفتم پيشش گفتم تورو خدا برو برو تا كسي تو رو نديده گفت من تا دليل حرفت رونفهمم نميرم گفتم برو.توي مسافرت به سيما sms دادم گفتم به رامين بگو من وفراموش كنه گفت چرا من تا دليل منطقي نداشته باشم اين كار ونمي كنم روز آخر كه داشتيم بر مي گشتيم بهش زنگ زدم نمي دوني چيكار مي كرد هميشه از اينكه بهش زنگ مي زدم خوشحال مي شد گفت مي خواد بعد از برگشتنم من ببينه منم گفتم اگه بتونم باشه وقتي اومدم سيما بهم گفت اين مدت رامين به من sms ميداده با هم sms بازي مي كرديم اما من چيكار مي تونستم بكنم حرف كه بهش ميزدم توي گوشش فرو نمي رفت تا اينكه بلاخره روزي كه سيما با رفيقش بيرون بودن رامين زنگ مي زنه به سيما رفيق سيما مي فهمه شاكي ميشه سيما هم هر چي از دهنش مي رسه به رامين ميگه بعدشم بهش ميگه ديگه حق نداري با من تماس بگيري.چند وقتي با رامين صحبت نكردم تا اينكه براي مهموني دعوت شديم خونه عمه ام رفتم به دختر عمه ام گفتم تلفنت رو بده من يه زنگ بزنم اونم داد تا زنگ بزنم،زنگ زدم رامين باتوپ پر به هم پريد وگفت معلومه كجايي ديگه حواست پيش من نيست نه زنگي نه اينكه مياي ببينمت گفتم نه تلفن داشتم نه شرايط واسه ديدن گفت يعني بايد باور كنم رويا تو اون آدم سابق نيستي تو عوض شدي اونكه اگه يه لحظه از من دور بودمي مرد اون كجا رفته اونكه از هر جايي تلفن مي آورد تا بامن صحبت كنه كوش خلاصه كلي حرف زد منم بهش گفتم من همون آدم تو ببين چيكار كردي كه باعث شده من عوض بشم خلاصه بعد كلي صحبت تلفن وقطع كردم بعد از تموم شدن تلفنم حدود دوهفته اي نه به رامين زنگ زدم نه ديدمش تا اينكه اول مهر شروع شد وبهونه براي ديدن من ورامين آغاز شد با رامين روزاي مدرسه مامان وهماهنگ كرديم تا اگه مي تونه بياد همديگرو ببينيم اولا مشكل بود اما يه دوسه هفته بعد درست شد اما من علاقه اي به با هم بودن نداشتم دوستش داشتم اما واسه اينكه من وبراي كاراي وسوسه انگيز خودش مي خواست دوست نداشتم پيشش بمونم هميشه وقتي كنارش بودم بهش حالي مي كردم كه از يه چيزي ناراحتم ولي اون آنقدر محو كاراي خودش بود كه من وبه حساب نمي آورد.با ورود يه آدم تازه به زندگي من كم كم داشت روزاي خوشي با هم بودن به سر ميرسيد من آدم جذابي نبودم ولي هميشه توي فاميل يا غريبه ها طرفداراي زيادي داشتم يكي از همون آدم ها هم عاشق من شده بود ولي قصدش رفاقت نبود من وبراي تمام عمرش مي خواست.نيما نوه عمه من بود آدم معقولي بود ظاهر جذابي داشت پسري بود كه دستش توي جيب خودش بود از وقتي هم كه من يادم مي ياد زياد به كار كسي كار نداشت هر وقت مي رفتم تهران بخاطر نيلوفر مي رفتم خونشون از همون موقع عاشق رفتار من شده بود چند باري اومدن خواستگاري ولي من خيلي بچه بودم وواسه اين كار خيلي زود بود ولي اين بار بخاطر خودم بخاطر اينكه به اون كسي كه دوستش دارم بفهمونم كه دوست داشتن وبه زبون گفتن مهم نيست اون عشقي مهمه كه تو قلب آدما باشه وبا هر تپش به صدا در بياد به دليل عشق زيادي كه نسبت به رامين داشتم مونده بودم اين قضيه رو چجوري براش بيان كنم يه روز براش زدم مي خوام نفس يكي ديگه بشم گفت يعني چي گفتم مامانم اينا دارن شوهرم ميدن گفت شوخي نكن گفتم به جان تو ولي من راضي نيستم من تو رو مي خوام تو رو خدا يه كاري بكن رامين بهم گفت برو من وولش برو به زندگيت بچسب هر جا تو خوشبخت باشي منم خوشم گفتم رامين تو رو خدا بامن اينجوري حرف نزن من و داغون نكن گفت نه رويا برو برو به زندگيت بچسب.با حرف رامین خیلی ناراحت شدم با اینکه علاقه ام نسبت بهش کم شده بود ولی بازم دوستش داشتم.من بخاطر رامین جلوی خانواده ام ایستادم،خودکشی کردم ونذاشتم این ازدواج صورت بگیره. یه دو سه هفته تو بیمارستان بودم از رامین خبری نداشتم از هر کسی سراغشو میگرفتم جواب سر بالا میدادن تا اینکه بهم خبر دادن رامین ازدواج کرده باور نمیکردم میخواستم همون لحظه بمیرم بدجوری شوکه شده بودم فکر نمیکردم ادمی که انقدر دوستش داشتمو براش میمردم باهام این کار وکرده باشه از بیمارستان که برگشتم خواستم برم خونشون ازش بپرسم چرا؟چرا؟؟؟ این کارو باهام کرد ولی وقتی تو تنهاییام خوب فکر کردم دیدیم اون اصلا بهم علاقه نداشته.تا دو سه ماه هنوز این قضیه رو باور نداشتم هرجا میرفتم یاد لحظه های باهم بودنمون می افتادم از بس گریه کردم براش چشمام دیگه اشک نداره همه گفتن ازش نگذر تو دلت بکشش ولی با این همه من هنوز تو دل خودم دوستش دارم امیدوارم هر جا باشه خوش باشه.
این را همیشه باید به یاد داشت؛آن کسی را که تو دوستش داری،او دوستت ندارد وآن کسی که تو را دوست دارد،تو دوستش نداری؛آن کسی هم که تو دوستش داری و اوهم دوستت دارد به رسم و آئین زندگانی به هم نمیرسید واین رنج است؛زندگی یعنی این!!!
جدایی رویا 25/09/88
عادت نکن به بودنم آخر یه لحظه میرسه
که این روزا تموم میشن قصه به آخر میرسه
حتی اگه مُردم بدون نبردم از یادم تو رو
حتی اگه بی من ولی تا آخر راه وبرو
وبت خیلی جالبه خوشم اومد
امیدوارم موفق باشی دوست گلم
Power By:
LoxBlog.Com |